معنی راز خنجر

حل جدول

راز خنجر

فیلمی با بازی آتیلا پسیانی

لغت نامه دهخدا

خنجر

خنجر. [خ َ /خ ِ ج َ] (ع اِ) دشنه. دشنه ٔ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر:
اگر سر همه سوی خنجر بریم
بروزی بزادیم و روزی مریم.
فردوسی.
هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت
بخنجر هم اندر زمانش بکشت.
فردوسی.
همی گوید این لشکر بی بهاست
سر خنجر این را که گفتم گواست.
فردوسی.
همه آسمان گرد لشکرگرفت
همه دشت شمشیر و خنجر گرفت.
حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری).
چو روباه شد شیر جنگی چو دید
قوی خنجر شیرخوار علی.
ناصرخسرو.
دیوانه وار راست کند ناگه
خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر.
ناصرخسرو.
مشکل تنزیل بی تاویل او
بر گلوی دشمن دین خنجر است.
ناصرخسرو.
خنجرت هست صف شکستن کو.
سنائی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی.
تو بر خاقانی بیچاره دایم
گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی.
خاقانی.
تو مرا می کشی بخنجر لطف
من در آن خون بناز می غلطم.
خاقانی.
خنجر سبزش چو سرخ آید بخون
حصرم و می را نشان بینی بهم.
خاقانی.
جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای
زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم.
خاقانی.
چون خنجر جزع گون برآرد
لعل از دل سنگ خون برآرد.
نظامی.
در صحبت رفیق بدآموز همچنان
کاندر کمند دشمن آهخته خنجری.
سعدی.
از خنجر گوشتین کس نمرد.
امیرخسرو دهلوی.
خنجر خسرو است کلک وزیر
سپر کلک روز گیراگیر.
اوحدی.
مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل
دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار.
ابن یمین.
نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر
که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر.
خواجه جمال سلمان (از آنندراج).
لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم
آبی بجز از خنجر قصاب نگجند.
باقر کاشی (از آنندراج).
یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح
چون شبنمش ز سبزه ٔ خنجر فروچکد.
طالب آملی (از آنندراج).
- خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر:
من اکنون بدین خنجر آبگون
جهان پیش چشمت کنم قیرگون.
فردوسی.
یکی خنجر آبگون برکشید
سرش را همی خواست از تن برید.
فردوسی.
- خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند:
زره دار با خنجر کابلی
بسر بر نهاده کلاه یلی.
فردوسی.
سر مژه چون خنجر کابلی
دو زلفش چو پیچان خط بابلی.
فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.
فردوسی.
- خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج):
وآنکه بر فرق آفتاب زند
قهر او خنجر مهند را.
بدرچاچی (از آنندراج).
|| روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامه ٔ منیری):
پیش شمشیر قهرت از دهشت
صبح صادق بیفکند خنجر.
ظهیر فاریابی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| سرنیزه ٔ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء).

خنجر. [خ َ ج َ] (ع ص، اِ) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنجره. رجوع به خنجره شود.

خنجر. [خ َ ج َ] (اِخ) دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).


راز

راز. (اِ) نهانی. سرّ. رمز. آنچه در دل نهفته باشد. (ناظم الاطباء). چیزی که باید پنهان داشت یا به اشخاص مخصوص گفت. (فرهنگ نظام):
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که توراز به از من به سر بری.
رودکی.
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان یک کنش.
ابوشکور.
همی ساختی کار لشکر نهان
ندانست رازش کس اندر جهان.
فردوسی.
ازاو راز نتوان نهفتن که رایش
کند آشکارا همی هر زمانی.
فرخی.
رازیست این میان بهار و میان من
خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار.
فرخی.
ترا گهر نه برای توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر.
فرخی.
روزگار شادی آمد مطربان باید کنون
گاه ناز و گاه راز و گاه بوس و گه عناق.
منوچهری.
بتوان راز بوصل اندر پوشید بخلق
بفراق اندر پوشیده کجا ماند راز.
قطران.
چرا راز ازطبیب خویش پوشم
بلا بیش آورد گر بیش کوشم.
(ویس و رامین).
نداند راز او پیراهن او
نه موی آگاه باشد در تن او.
(ویس و رامین).
چون یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102). مشرفی غلامان سرایی با وی بود [مظفر] سخت پوشیده چنانکه حوائج کشان و وثاقها نزدیک وی آمدندی و هرچه از غلامان رازی داشتی با وی بگفتند. (تاریخ بیهقی ص 274). نصر... ایشان را... یگانه یافت راز خود با ایشان بگفت. (تاریخ بیهقی ص 829).
بدو گفت بر تیغ این که یکی
شوم بنگرم راز چرخ اندکی.
اسدی.
هم از بخت ترسم که دمساز نیست
هم از تو که با زن دل راز نیست.
اسدی.
که موبد چنین داستان زد ز زن
که با زن درِ راز هرگز مزن.
اسدی.
اگر خواهی راز تو دشمن نداند با دوست مگوی. (قابوسنامه).
وانچ از قرانش نیست گوا عالم
رازی خداییست نهان ز اعدا.
ناصرخسرو.
رازیست بزرگ زیر چرخ اندر
بی دین تو نه اهل آن چنان رازی.
ناصرخسرو.
و هر راز که ثالثی در آن محرم نشود هرآینه از اشاعت مصون ماند. (کلیله و دمنه). و عقل مرد را بهشت خصلت بتوان شناخت... پنجم مبالغت در کتمان راز خویش و از آن دیگران. (کلیله و دمنه).
گر از تو بپرسد کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هواﷲ بخوانی.
معزی.
از تن دوست در سرای مجاز
جان برون آید و نیاید راز.
سنائی.
مرا بعشق تو طشت ای پسر ز بام افتاد
چه راز ماند طشتی بدین خوش آوازی.
سوزنی.
قفل دُرج طبع بگشاده بمفتاح زبان
آشکارا کرده هر درّی که در دل بود راز.
سوزنی.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
هرچه در پرده ٔ شب راز دل عشاق است
کان نفس جز بقیامت نه همانا شنوند.
خاقانی.
راز مستان از میان بیرون فتاد
الصبوح آواز آن بیرون فتاد.
خاقانی.
منعما پیش کیقباد دوم
از من این یک سخن براز فرست.
خاقانی.
راز پوشیده گرچه هست بسی
بر تو پوشیده نیست راز کسی.
نظامی.
صیرفی گوهر آن رازشد
تا بعدم سوی گهر باز شد.
نظامی.
راز کس در دل گنجایی ندارد مگر در دل دوست. (مرزبان نامه). راز چیزی است که بلای آن در محافظت است و هلاک آن در افشا. (مرزبان نامه). راز با مرد ساده دل و بسیارگوی و میخواره و پراکنده صحبت مگوی... که این طایفه از مردم بر تحفظ و کتمان آن قادر نباشند. (مرزبان نامه).
گر بسوزد همچو شمعم عشق او
راز عشقش را نگه دارم بجان.
عطار.
چون همدمی نیافتم اندر همه جهان
از راز خویش پیش که یک دم برآورم.
عطار.
مرد ابله گفت ای دانای راز
گاو را از خر نمیدانی توباز.
عطار.
زآنکه رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی.
عطار.
رازها را میکند حق آشکار
چون بخواهد رُست تخم بد مکار.
مولوی.
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی گه طاق جفت.
مولوی.
فراغ و مناجات و رازش نماند
خور و خواب و ذکر و نمازش نماند.
سعدی (بوستان).
تو را تا دهان باشد از حرص باز
نیاید بگوش دل از غیب راز.
سعدی.
تن بریگ روان بتفتندی
راز دل رابکس نگفتندی.
اوحدی.
بشمشیرم زد و با کس نگفتم
که راز دوست از دشمن نهان به.
حافظ.
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید بحکمت این معما را.
حافظ.
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را.
حافظ.
محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را.
حافظ.
وقت مستی خوش که با صد راز دیگر باز گفت
آنچه در هشیاری از من دوش پنهان کرده بود.
ولی دشت بیاضی.
- براز، در حال رازگویی:
شکرپاره با نوک دندان براز
شکرپاره را کرد دندان دراز.
نظامی (از آنندراج).
- راز بر روی روز افتادن، کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن و در صحرا نهادن و بصحرا افکندن و افتادن. (آنندراج).
- راز بر سر بازار نهادن، مرادف راز برروی روز افتادن. و کنایه از بسیار فاش و آشکارا کردن است. رجوع به ترکیب مزبور شود:
رازها بر سر بازار نهد گر ننهد
آه زنجیربپای دل دیوانه ٔ ما.
ظهوری.
- راز بر صحرا نهادن، مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب فوق شود:
راز من ترسم که در صحرا نهد
اشک من چون روی در صحرا کند.
سعدی.
- راز برون دادن، مرادف راز بر سربازار نهادن. (آنندراج) رجوع به ترکیب فوق شود:
اگر بیرون دهم راز دل خویش
کند پروانه شکر سوزش خویش.
زلالی.
- رازبصحرا افتادن، کنایه است از بسیار فاش و آشکارا کردن و شدن. (آنندراج):
قصه ٔ گل کند و راز به صحرا افتد
آه اگر باد صبا نامه ٔ مابگشاید.
حیاتی گیلانی (از ارمغان آصفی).
- راز بصحرا افکندن، کنایه است از بسیار فاش و آشکار شدن رجوع به راز بصحرا افتادن شود. (ارمغان آصفی):
گرد جهان شد سمر قصه ٔ خسرو از آن
عشق بصحرا فکند راز دل تنگ را.
خسرو دهلوی.
آنکس که به اهل درد گوید رازش
هرچند طلب کند نیابد بازش
رازدل خود اگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری بدل غمازش.
باقر کاشی.
- راز بیرون افتادن، مرادف راز بر روی روز افتادن. رجوع به ترکیب مزبور شود.
- راز پرسیدن، پرسش از چیز نهان و پوشیده کردن. سّر پرسیدن:
اکنون مپرس راز شفائی که هر طرف
از گفتگوی عشق تو محفل نهاده اند.
شفائی اصفهانی.
- راز پوشیدن، سرّ کسی را پوشیدن و بدیگری نگفتن. (ارمغان آصفی):
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن.
حافظ.
- راز جستن، از رازی نهان و پوشیده جویا شدن. (ارمغان آصفی):
مجوی راز تجلّی ز مست عالم نور
کلیم را بگلو سرمه کرد آتش طور.
عزت شیرازی.
- راز در صحرا نهادن، مرادف راز بصحرا فکندن است. رجوع به کنایه مزبور شود.
- راز در میان نهادن، کنایه است از راز با کسی گفتن. رازی را بر کسی آشکارا کردن:کت الکلام فی اذنه، سخن در گوش وی گفت و راز با وی در میان نهاد. (منتهی الارب).
- راز شنیدن، سرّ کسی را شنیدن. (ارمغان آصفی):
فریاد از این درد که راز دل عاشق
گفتن نپسندند و شنیدن نگذارند.
باقر کاشی.
- راز فرمودن، سر کسی را گفتن. (ارمغان آصفی).
- راز گفتن، سر خود گفتن، اندیشه های نهانی خویش آشکار کردن:
لاله زاری خوش شکفته پیش برگ یاسمین
چون دهان بسدین در گوش سیمین گفته راز.
منوچهری.
|| پوشیده، پنهان. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
فراوان سخن رفت از آن رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز.
فردوسی.
همه کار جهان از خلق راز است
قضا را دست بر مردم دراز است.
(ویس و رامین).
خوش است عشق اگر آشکار یا راز است
خوش است با توام ار آشکار یا رازی.
سوزنی.
رهی خواهی شدن کز دیده راز است
به بی برگی مشو کین ره دراز است.
نظامی.
- راز خواندن، چیز نهان و پوشیده را درک کردن. کنایه از راز دانستن و دریافتن. (ارمغان آصفی):
هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر خواند
رموز جام جم از نقش خاک ره دانست.
حافظ (از ارمغان آصفی).
- راز داشتن، پنهان داشتن. پنهان کردن:
مرا شاه کرد از جهان بی نیاز
سزد گر ندارم من از شاه راز.
دقیقی.
هر دشمنی که کین تو بر سینه راز داشت
شد بر زبان خنجر تو رازش آشکار.
سوزنی.
- راز دانستن، به چیز نهان و پوشیده دانا بودن. (ارمغان آصفی):
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست.
حافظ.
- راز سپردن، سپردن چیز نهان. (ارمغان آصفی). گفتن راز:
راز دل خوداگر بصحرا فکنی
بهتر که سپاری به دل غمازش.
باقر کاشی.
- راز سگالیدن، نسبت به چیز نهان و پوشیده اندیشیدن. (ارمغان آصفی):
اگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
|| ضمیر. باطن. جوهر. طَویّت.
- پاک راز، آن که راز پاک دارد. دارای ضمیر پاک:
آن ستم کز عشق من دیدم مبیناد ایچ کس
جز عدوی خسرو پاکیزه دین پاک راز.
منوچهری.
- راز دل آب، کنایه از رطوبت و برودت باشد که در جوهر آب است و آن باعث نمو نباتات گردد. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
خوش خوش ز نظر گشت نهان راز دل آب
تا خاک همین عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
- || کنایه از عکسی بود که در آب افتاده باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || مطلق رستنی و سبز شدنی و روییدنی. (ناظم الاطباء).
- راز دل زمانه، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (مجموعه ٔ مترادفات ص 13) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- راز زمین، سبزه و گلها. (آنندراج) (غیاث اللغات). سبزه، گل، لاله. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به راز خاک و آنندراج شود.
|| خارپشت. (برهان) (شعوری):
چون کرد سوی روز شب تار ترکتاز
در خس کشید روز سر از بیم شب چو راز.
حکیم روحانی (از شعوری).
ظاهراً در این معنی راز مصحف «راورا» یا «ژاوژا»است. رجوع به ژاوژا و راورا شود. || رنگ. (آنندراج):
همی رفت از زمین بر آسمان گرد
تو گفتی خاک جامه راز میکرد.
فخرالدین گرگانی.
بسازید تابوتم از چوب رَز
کفن نیز همرنگ خمرم براز.
حافظ.
و رجوع به رزیدن شود.
|| (فعل امر) امر برنگ کردن. (برهان قاطع). یعنی رنگ کن. || (اِ) زنبور سرخ و بزرگ. (برهان).

راز. (ع اِ) مهتر بنایان. ج، رازه. و فی الحدیث: کان راز سفینه نوح جبرئیل علیه السلام، ای رأس مدبری السفینه. (منتهی الارب). رئیس بنایان و اصل آن رائز است چون شاک و شائک. (از اقرب الموارد). بنا. گلکار. (ناظم الاطباء):
جان ز دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست راز.
سنائی.


خنجر خوردن

خنجر خوردن. [خ َ ج َ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) زخم خنجر برداشتن. || کشته شدن و مردن از زخم خنجر. (یادداشت بخط مؤلف). || مردن. بقتل رسیدن:
بشیث آمد دوران ملک هفتصد سال
نماند آخر و خورد از کف اجل خنجر.
ناصرخسرو.


قائمه ٔ خنجر

قائمه ٔ خنجر. [ءِ م َ / م ِ ی ِ خ َ ج َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قبضه ٔ خنجر. دسته ٔ خنجر.

تعبیر خواب

خنجر

اگر کسی بیند خنجر در دست داشت، دلیل که او را با کسی جنگ و عداوت افتد. اگر بیند خنجر او بشکست یا ضایع شد، دلیل که جنگ و عداوت از میان ایشان برخیزد و به صلح انجامد - محمد بن سیرین

واژه پیشنهادی

کارگردان فیلم راز خنجر

محمدحسین حقیقی


نویسنده فیلم راز خنجر

سیامک تقی پور، محمّدحسین حقیقی


موسیقی فیلم راز خنجر

مجید انتظامی


فیلمبردار فیلم راز خنجر

پرویز ملک زاده

مترادف و متضاد زبان فارسی

خنجر

آهن‌خشک، تیغ، چاقو، شمشیر، دشنه، قمه، کارد، نیزه، سرنیزه

فرهنگ فارسی هوشیار

خنجر کش

دشنه کش خنجر کش اشتار کش خنجر زن

معادل ابجد

راز خنجر

1061

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری